سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ولایت مداران

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ای گاه دانش من

در این مجال اندک سعی من بر این است که نوک پیکان دلنوشته هام رو بچرخونم به طرف دانشگاه و یک زنگ خطری برای خودم را به صدا در آرم.
قصه از اونجا شروع شد که 27 شهریور روز بازگشایی دانشگاه اعلام شد! تعجب کردید نه؟ راستش منم اول تعجب کردم ولی یه باریک الله به دست اندر کاران و زحمت کشان عرصه ی علم و فرهنگ و هنر گفتم و یک دست کف مرتب به افتخارشون فرستادم با عجل فرجهم! البته از شما چه پنهون (گوش شیطونه کر) الان که 14 مهرماه هستش و هنوز دانشگاه ها باز نشدند (البته بین خودمون بمونه ها) و ما داریم الاف میگردیم و از فرط بیکاری وبلاگ نویس شدیم. اونم از نوع ارزشی.

و اما بگم خدمتتون از دانشگاه:

ای دانشگاه...! ای که دانش تو گاه مرا رنج میدهد و گاه دانشم تو را... ای گاهدانش! ای که تو از دانش بی گاهت، گاه دانشی رویاندی و گاه خشکاندی!
چه بنامم تو را...ای که من هر چه آموختم از ترک وجود تو بود. مدرک بی درک را من چه کنم؟ روی کدام تاغچه ی ایمان بگذارم. از کاردانی که به من می بخشی در کدام وزارت کار دنبال سمت خوب معرفت بگردم. سوال نکیر را چه کنم؟ پاسخ منکر را در کدام واحدت گنجاندی؟ Sin2x=1-Cos2x هم شد جواب؟!

مَن قِبلَتُک:دانشگاه آزاد از اسلامی.
مَن کتابُک:حساب دیفرانسیل و انتگرال با هندسه تحلیلی نوشته ریچارد سیلورمن جلد 1
مَن امامُک:دکتر سروش سکولار نژاد، شیخ مهدی بی سواد زاده و اسی پلنگ مکتب پور. 
مَن  دینُک:کاردانی ناپیوسته رشته ی برق گرایش الکتروتکنیک. البته جناب نکیر و منکر من نماز هم میخونم به جان تو، ولی چه کنیم که بضاعتمون همین قدره!
                                              
استاد ما مرتضی بود! و مرتضی ی ما استاد... ای مرتضی اینها نمیدانند استاد کیست تو بگو برایشان.. از قلم و تخته حرفی بزن.. نگذار علم را بلغور کنند.. نگذار علم را مستور کنند... ای که یک سطر از کتابت مغلطه ی کانت و دکارت را بهم میریزد. ای که لقلقه ی زبانت همه ی ایسم های عالم را با مشکل مواجه میکند و کرده! از دانشگاه چیزی بگو. از گاهدانش من حرفی بزن...
ای استاد در این پست نظر بده! نظرت را به من دانش جو بیان دار. به همه بگو که دانشجو یعنی دانش جو. بگو که این کلمه را مِن بعد سر هم ننویسند. ای استاد نظر یادت نرود. یادت نرود که بگویی چرا اینقدر زود ما را با این همه منورالفکرون تنها گذاشتی. در نظرت مرقوم بفرما تکلیف من چیست؟! پایم در در کدام دانشگاه بذارم که جز صواب، گناهی نصیبم نشود. ای دهخدا، ای معین و تو ای عمید! در لغت نامه هاتان نام مرتضی را هم اضافه کنید در معانی استاد! من خیلی گِلِه دارم. از عالم و آدم گله دارم! من از دست خدا ولی گله ای ندارم...

اندر حکایت مداد من

دنیای من دنیای غریبی است. نوشتن را دوست دارم اما از اصول و قواعدش بیزارم. قلم من نه مثل قدیانی برنده است و نه مثل آوینی ماندگار. قلم من با تمام کاستی هایش یک حسن کوچک دارد و آن پایبندی به قانون باد است. گاهی می وزد و درختان را به صدا در می آورد و گاهی هم گرفته میشود و دشت سفیدی را پر از غم میکند. من بی سوادم. دانشگاه من آزاد است. آزادِ آزاد. آنقدر آزاد که اگر بگویمش دلتان پر غصه می شود. گاهی دلم میگیرد. گاهی کلمات به بن بست میرسند. گاهی نه دل فریاد می کشد و نه خودکار بی داد میکند. در این شهر نیز جایی برای فریاد نیست... چقدر در دل بیداد کنم و با قلم درد و دل.

مدادم را تازه خریدم. نمیدانم چطور می نویسند. الفبای نوشتن را بلد نیستم. نه مثل مطهری آن داد و فریاد ها را میکشم و نه مثل حسین خان قلمم تراشیده است. پاک کن هم ندارم. بر لوح دلم آنچه برمی خیزد را بر  این کاغذ می نویسم. کوله پشتی ام را پر کردم از تغذیه ایمان. صبح قبل از طلوع بر می خیزم و قطره های اشک را آذوقه ی سفر قرار می دهم. در کلاس درس می خوانم اندیشه ها را و در زنگ تفریح اندیشه کردن را تمرین میکنم و می نویسم هر آنچه باید نوشت. خدایا تو ببخش اگر یک کوه جمله می نویسم ولی به کاهی نمی ارزد. اگر نطق و خطابه ام از حوزه ی این کاغظ باطله فراتر نمی رود. اگر نوک مدادم زخیم و بد قواره است. ای خدا تو ببخش که حاصل نوشته هام فقط اسراف کاغذ بود و عمر و کلمه.